مهمان ناخوانده
هوا تاریک و روشن بود. کوچه در تاریکی دم غروب فرو رفته بود. مامان رفت جلوی در تا منتظر مریم باشد. خواهرم هنوز به خانه نیامده بود و مادرم نگران شده بود. همیشه بعد از کلاس زبانش خیلی زود به خانه میرسید.
چند دقیقه نگذشته بود که مریم آمد. دست خانم پیری را گرفته بود که صورت چروکیدهای داشت و پشتش خم بود. چادرش را به دندان گرفته بود و خیلی آرام و آهسته راه میرفت.
جلوی در مریم به آن خانم گفت: «بفرمایید! همینجاست!»
مامان که خیلی تعجب کرده بود با چشم و ابرو از مریم سوال میکرد که این خانم کیست. مریم هم الکی سر تکان میداد. مامان در عین تعجب گفت: «بله ! بفرمایید! منزل خودتونه»
و باز یواشکی به مریم چشمغره رفت. مریم گفت: «مامان این مادر توی خیابون گم شده. توی تاریکی نمیتونه خونهاش رو پیدا کنه. اومده امشب رو پیش ما بمونه. تا صبح بتونه بره خونهاش.»
من دلم خیلی برای آن خانم سوخت. او گفت: «من مزاحم نمیشم مادر. حالا شب بیرون میمونم.»
مامان فوری گفت: «ای وای! این چه حرفیه. بفرمایید.»
خانم پیر به خانهی ما آمد. دور هم شام خوردیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم. وقتی میخواست به دستشویی برود من و خواهرم دستش را گرفتیم و مادرم توی اتاق خواهرم برایش تشک انداخت که بخوابد.
صبح که به مدرسه رفتم منتظر بودم برگردم تا ببینم سرنوشت آن خانم به کجا رسیده است. وقتی برگشتم رفته بود. مامان گفت: «حتما تا حالا خانهاش را پیدا کرده است.»
(1) نظر
مهدی
مطلب بسیار خواندنی ای بود