من و خیابان آزادی و کانون فرهنگی و تربیتی فجر
سپیده نیکرو
بهار بود. به تابلوی بالای در نگاه کردم. کانون فرهنگی تربیتی فجر. انگار رد قدمهایمان هنوز روی سنگفرش بود. روزهای نوجوانی. از در زیر پله ها وارد میشدیم . روبهرو کتابخانه بود. اجازه داشتیم از داخل قفسهها کتاب انتخاب کنیم. میرفتیم آن پشت. قفسه رمان و نمایشنامه همان ابتدا بود. سه کلاس در راهروی بیرون بود. نقاشی و قصهنویسی و خطاطی را همانجا کار میکردیم. بعد از کلاس قصهنویسی جلسه بحث و انتقاد بود. فیلم و کتاب و مسائل روز را به چالش میکشیدیم.
همهی فعالیتها گروهی بود. ما در اغلب گروهها فعال بودیم. نمایشنامه و تئاتر و روزنامهدیواری را در جشنوارههای آن زمان مقام آوردیم. این راهرو پر از صدای ما بود. شوخی و خندهمان در کتابخانه مزاحم بود. روزنامهدیواری را روی میزها پهن میکردیم و به مطلبهای طنز میخندیدیم. مسئول کتابخانه چپچپ نگاهمان میکرد اما خودش خندهاش میگرفت. خوبیاش این بود که این فعالیتها هزینه نداشت. برای ما خیلی مهم بود. چون اینطوری خانوادهها مخالف فعالیت ما نبودند. حتماً الان هم دخترانی مثل ما در کتابخانه میخندند یا در کلاس انتهای راهرو مشغول بحث و انتقادند.
دلم خواست ببینمشان. رد پای قدمهایمان را دنبال کردم و از زیر سردر رد شدم. درِ زیر راه پله نبود. جایش دیواری سبز شدهبود. دری روبهرو باز کرده بودند. روبهروی در، اتاق مدیریت بود. به چپ پیچیدم. به سمت کتابخانه رفتم. در باز بود. به سکوت سالن هل خوردم. هیچ چیز نبود. دیوار. موزاییک. سکوت. به مخزن کتابها رفتم. خالی بود. در پشتی به حیاط پشتی باز بود. مثل شهری فراموش شده در باد تکان اندکی میخورد. برگشتم به سالن. اتاق آخری اتاق مهدکودک شده بود. صدای بچهها میآمد. شعر و گریه و صدای مربی در هم آمیخته بود.
به اتاق مدیریت رفتم. حتماً قیافهام گویای احوالم بود که خانم پرسید:
-چی شده؟ چیزی میخوای عزیزم؟
- نه فقط اومدم نگاهی بندازم. ما اینجا بزرگ شدیم. اینجا مسیر زندگی ما رو تغییر داد. کتابخونهی اینجا... کتابخونه چی شده خانم؟
-بردن آموزشو پرورش. یه روز اومدن گفتن باید بره اونجا. با فرغون ریختن تو وانت بردن.
-با فرغون؟ همه رو؟ هملت ... کرگدن ... سمک عیار که یه جلدش کم بود... برباد رفته .... مدیر مدرسه ... همه رو بردن؟
-آره دیگه . تو گفتی اینجا بودی؟
-آره ما اینجا بودیم. تو سالن بالا تمرین تئاتر میکردیم. یه اجرای دکلمه و حرکات هماهنگمون برتر شد. یه نمایشنامه من توی جشنواره خوارزمی برگزیده شد. با خانم اسماعیللو داستاننویسی کار میکردیم. با خانم بزرگی نقاشی. با خانم زمردیان خط و تئاتر. تئاترمون رو پیش آقای حکایتی هم بردیم. توی مسابقات روزنامهدیواری سوم شدیم. من اینجا شاعر شدم. کتابا رو واقعا بردن؟ پس کتابخونه چی میشه؟
- چه جالب. آقای ... بیا ببین این خانم چی میگه. اینا اینجا بودن. الان شاعره.
آقای ... آمد و سرتاپای مبهوت مرا نگاه کرد. به خانم گفت: خب حالا چی میخواد؟
-هیچچی ... اومده بودم سر بزنم. مزاحم نمیشم. فقط میشه برم سالن بالا؟ برم روی سن؟ من اونجا مجری عروسکی هم بودم. یه عروسک خرگوش بود. هیچ فیلمی از اون موقع ندارین؟
آقا گفت: بالا رو اجاره دادن دیگه مال کانون نیست. دورهی کی میاومدین؟
-آقای صفیپور.
خانم گفت: آره شنیدم مدیر خوبی بوده. حالا واقعا شاعری ؟ اسم کتابت چیه؟
-ببخشید مزاحم شدم. باید برم. نمیتونم بمونم.
به دستشویی رفتم. گوشهی حیاط. هنوز همان شکلی بود. به خودم توی آینه نگاه کردم. لبخندم افتاده بود روی کف.
آمدم بیرون. رد قدمهایمان روی سنگفرش بود.
ارسال نظر