کوچه‌گردی

  1. خانه
  2. کوچه‌گردی
  3. من و خیابان آزادی و کانون فرهنگی و تربیتی فجر
16 اسفند 1401

من و خیابان آزادی و کانون فرهنگی و تربیتی فجر

سپیده نیک‌رو

 

بهار بود. به تابلوی بالای در نگاه کردم. کانون فرهنگی تربیتی فجر. انگار رد قدم‌­هایمان هنوز روی سنگفرش بود. روزهای نوجوانی. از در زیر پله ها وارد می­شدیم . روبه‌­رو کتابخانه بود. اجازه داشتیم از داخل قفسه­‌ها کتاب انتخاب کنیم. می­‌رفتیم آن پشت. قفسه رمان و نمایشنامه همان ابتدا بود. سه کلاس در راهروی بیرون بود. نقاشی و قصه‌­نویسی و خطاطی را همان‌جا کار می­‌کردیم. بعد از کلاس قصه­‌نویسی جلسه بحث و انتقاد بود. فیلم و کتاب و مسائل روز را به چالش می­‌کشیدیم.

همه­‌ی فعالیت­‌ها گروهی بود. ما در اغلب گروه‌­ها فعال بودیم. نمایشنامه و تئاتر و روزنامه‌دیواری را در جشنواره­‌های آن زمان مقام آوردیم. این راهرو پر از صدای ما بود. شوخی و خنده­‌مان در کتابخانه مزاحم بود. روزنامه‌­دیواری را روی میزها پهن می­‌کردیم و به مطلب­‌های طنز می­‌خندیدیم. مسئول کتابخانه چپ­‌چپ نگاهمان می­‌کرد اما خودش خنده‌­اش می­گرفت. خوبی‌­اش این بود که این فعالیت­‌ها هزینه نداشت. برای ما خیلی مهم بود. چون این­طوری خانواده‌­ها مخالف فعالیت ما نبودند. حتماً الان هم دخترانی مثل ما در کتابخانه می‌­خندند یا در کلاس انتهای راهرو مشغول بحث و انتقادند.

دلم خواست ببینمشان. رد پای قدم­‌هایمان را دنبال کردم و از زیر سردر رد شدم. درِ زیر راه پله نبود. جایش دیواری سبز شده­‌بود. دری روبه­‌رو باز کرده بودند. روبه­‌روی در، اتاق مدیریت بود. به چپ پیچیدم. به سمت کتابخانه رفتم. در باز بود. به سکوت سالن هل خوردم. هیچ چیز نبود. دیوار. موزاییک. سکوت. به مخزن کتاب­‌ها رفتم. خالی بود. در پشتی به حیاط پشتی باز بود. مثل شهری فراموش شده در باد تکان اندکی می‌­خورد. برگشتم به سالن. اتاق آخری اتاق مهدکودک شده بود. صدای بچه‌ها می‌­آمد. شعر و گریه و صدای مربی در هم آمیخته بود.

به اتاق مدیریت رفتم. حتماً قیافه‌ام گویای احوالم بود که خانم پرسید:

-چی شده؟ چیزی می­‌خوای عزیزم؟

- نه فقط اومدم نگاهی بندازم. ما اینجا بزرگ شدیم. اینجا مسیر زندگی ما رو تغییر داد. کتابخونه­‌ی اینجا... کتابخونه چی شده خانم؟

-بردن آموزش­‌و پرورش. یه روز اومدن گفتن باید بره اونجا. با فرغون ریختن تو وانت بردن.

-با فرغون؟ همه رو؟ هملت ... کرگدن ... سمک عیار که یه جلدش کم بود... برباد رفته .... مدیر مدرسه ... همه رو بردن؟

-آره دیگه . تو گفتی اینجا بودی؟

-آره ما اینجا بودیم. تو سالن بالا تمرین تئاتر می­کردیم. یه اجرای دکلمه و حرکات هماهنگمون برتر شد. یه نمایشنامه من توی جشنواره خوارزمی برگزیده شد. با خانم اسماعیل‌­لو داستان­‌نویسی کار می­‌کردیم. با خانم بزرگی نقاشی. با خانم زمردیان خط و تئاتر. تئاترمون رو پیش آقای حکایتی هم بردیم. توی مسابقات روزنامه­‌دیواری سوم شدیم. من اینجا شاعر شدم. کتابا رو واقعا بردن؟ پس کتابخونه چی می­شه؟

- چه جالب. آقای ... بیا ببین این خانم چی­ می‌­گه. اینا اینجا بودن. الان شاعره.

آقای ... آمد و سرتاپای مبهوت مرا نگاه کرد. به خانم گفت: خب حالا چی می­‌خواد؟

-هیچ‌چی ... اومده بودم سر بزنم. مزاحم نمی‌­شم. فقط می­شه برم سالن بالا؟ برم روی سن؟ من اونجا مجری عروسکی هم بودم. یه عروسک خرگوش بود. هیچ فیلمی از اون موقع ندارین؟

آقا گفت: بالا رو اجاره دادن دیگه مال کانون نیست. دوره‌­ی کی می‌­اومدین؟

-آقای صفی‌­پور.

خانم گفت: آره شنیدم مدیر خوبی بوده. حالا واقعا شاعری ؟ اسم کتابت چیه؟

-ببخشید مزاحم شدم. باید برم. نمی­‌تونم بمونم.

به دستشویی رفتم. گوشه‌­ی حیاط. هنوز همان­ شکلی بود. به خودم توی آینه نگاه کردم. لبخندم افتاده بود روی کف.

آمدم بیرون. رد قدم‌­هایمان روی سنگفرش بود.

ارسال نظر