آزادی یا مرگ ماهی سیاه کوچولو و زایش یک قهرمان
علی مغازهای
انسانِ نادان آزاد نیست...
«گفتم: اکنون که از این نکته فارغ شدیم، میخواهم از راه تمثیلی بر تو نمایان سازم که تأثیر تربیت در طبیعت آدمی چگونه است. غاری زیرزمینی را در نظر بیاور که در آن مردمانی را به بند کشیده، روی به دیوار و پشت به مدخل غار نشاندهاند. این زندانیان از آغاز کودکی در آنجا بودهاند و گردن و رانهایشان چنان با زنجیر بسته شده که نه میتوانند از جای بجنبند و نه سر به راست و چپ بگردانند بلکه ناچارند پیوسته روبروی خود را بنگرند. در بیرون، به فاصلهای دور، آتشی روشن است بر بلندی، و در طول راه دیوار کوتاهی است چون پردهای که شعبدهبازان میان خود و تماشاگران میکشند تا از بالای آن هنرهای خود را به معرض نمایش بگذارند.
گفت: منظرهای را که توصیف کردی در نظر آوردم.
گفتم: در آنسوی دیوار کسان بسیار اشیاء گوناگون از هر دست از جمله پیکرههای انسان و حیوان که از سنگ و چوب ساخته شده، به این سو و آنسو میبرند و همهی آن اشیاء از بالای دیوار پیداست. بعضی از آن کسان در حال رفتوآمد با یکدیگر سخن میگویند و بعضی خاموشند.
گفت چه تمثیل عجیبی! چه زندان غریبی!
گفتم: آن زندانیان تصویرهای خود ما هستند. آیا آنان از خود و از یکدیگر جز سایهای دیدهاند که آتش بیرون دیوار غار میافکند؟
گفت: چگونه جز سایه چیزی ببینند در حالی که هرگز نتوانستهاند سر به چپ و راست بگردانند؟
گفتم: از پیکرهها و اشیائی هم که در بیرون غار به اینسو و آنسو برده میشوند، جز سایه توانستهاند ببینند؟
گفت: نه.
گفتم: اگر بتوانند با یکدیگر سخن بگویند، موضوع گفتارشان جز سایههایی خواهد بود که بر دیوار روبرو میبینند؟
گفت: نه.
گفتم: و اگر صدای کسانی که در بیرون رفتوآمد میکنند در غار منعکس شود، آیا زندانیان نخواهند پنداشت که آن سایهها با یکدیگر سخن میگویند؟
گفت: بیگمان چنین خواهند پنداشت.
گفتم: پس جز سایهها هیچ چیز دیگری را حقیقتی نخواهند پنداشت؟
گفت: نه.
گفتم: اگر از بند آزاد شوند و از درد نادانی رهایی یابند چه حالی پیدا خواهند کرد؟ فرض کن زنجیر از پای یکی از آنان بردارند و مجبورش کنند که یکباره بر پای خیزد و روی به عقب برگرداند و به سمت مدخل غار برود و در روشنایی بنگرد. طبیعی است که از این حرکات رنج خواهد برد و چون روشنایی چشمهایش را خیره خواهد ساخت، نخواهد توانست عین اشیائی را که آن هنگام تنها سایهای از آنها دیده بود، درست ببیند. اگر در این حال به او بگویند: «تا این دم جز سایه ندیدهای، ولی اکنون به هستی راستین نزدیکتر شدهای و به خود اشیاء مینگری و از این رو بهتر از پیش میتوانی دید». گمان میکنی چه جواب خواهد داد؟ و اگر کسی یکایک آن اشیاء را به او نشان دهد و با سوال و جواب مجبورش کند تا بگوید که آنچه از برابر چشمش میگذرد چیست، گمان نمیکنی که به کلی متحیر و سرگردان خواهد شد و معتقد خواهد گردید که سایههایی که پیش از آن میدید حقیقیتر از اشیائی بودهاند که اکنون میبیند؟
گفت بیگمان چنین خواهد اندیشید.
گفتم: و اگر مجبورش کنند در خود روشنایی بنگرد، طبیعی است که چشمهایش به دردی طاقتفرسا مبتلا خواهد شد، از روشنایی خواهد گریخت و باز به سایهها پناه خواهد برد زیرا آنها را بهتر خواهد توانست ببیند و عقیدهاش استوارتر خواهد گردید در اینکه آنها به مراتب روشنتر و آشکارتر از چیزهایی هستند که در آنسوی غار به او نشان دادهاند.
گفت: راست است.
گفتم: ولی اگر کسی دست او را بگیرد و به زور از راه سربالا و ناهموار به بیرون غار بکشاند و به روشنایی آفتاب برساند، تردید نیست که به رنج خواهد افتاد و خشمگین خواهد شد و خواهد کوشید خود را از دست آن کس برهاند. چون به روشنایی آفتاب برسد چشمانش خیره خواهد شد و نخواهد توانست هیچ یک از اشیائی را که ما حقیقی میپنداریم و به نامهای گوناگون میخوانیم ببیند.
گفت: اگر انتقال از تاریکی به روشنایی به آن سرعت انجام گیرد البته نخواهد توانست ببیند.
گفتم: پس باید چشمهای او به تدریج به روشنایی خو گیرند تا به دیدن اشیاء گوناگون توانا شود و نخست سایهها و تصاویر اشخاص و اشیاء را که در آب میافتند بهتر از چیزهای دیگر تمیز خواهد داد. سپس در مرحلهی دوم، خود آدمیان و اشیاء را خواهد دید. پس از آن به تماشای آسمان و ستارگان خواهد پرداخت ولی آنها را هنگام شب بهتر خواهد دید زیرا دیدگانش به روشنایی ماه و ستارگان زودتر عادت خواهد کرد و حال آنکه در روز روشنایی خورشید چشمهایش را رنج خواهد داد.
گفت: واضح است.
گفتم: سرانجام مرحلهی چهارم، خواهد توانست خورشید را ببیند: نه انعکاس خورشید را در آب یا در چیزهای دیگر، بلکه خود خورشید را در عین پاکی و تنهایی در مکان خودش خواهد دید و به ماهیت آن پی خواهد برد.
گفت: تردید نیست.
گفتم: چون آن تمرینها را پشتسر گذاشت و به این مرحله رسید، درخواهد یافت که پدید آورندهی سالها و فصلها و مادر همهی چیزهایی که در عالم وجود دارند، خورشید است، و در عینحال علت اینکه توانست به تدریج و در مراحل مختلف چیزهای گوناگون را ببیند چیزی جز خورشید نیست.
گفت: پس از طی مراحلی که شرح دادی ناچار بدین نکته پی خواهد برد.
گفتم: اگر در این هنگام به یاد مسکن پیشین خود بیفتد و کسانی را که هنوز در آنجا به سر میبرند، و آنچه آنان دانایی میپندارند، به یاد بیاورد، دگرگونی شگفتانگیزی را که در زندگیاش روی داده است سعادتی بزرگ خواهد شمرد و یاران زندان را به دیدهی ترحم خواهد نگریست.
گفت: بیگمان.
گفتم: و چون به یاد بیاورد که در میان زندانیان تیزبینتر از همه بود و سایهها را بهتر از دیگران تشخیص میداد چگونه مورد ستایش و تشویق قرار میگرفت، و چگونه آنان که حافظهای قوی داشتند و میتوانستند پیشبینی کنند که کدام سایه اول خواهد رسید، کدام پس از آن کدام سایهها با هم پدیدار خواهند شد، به پیشگویی مشهور میشدند و پاداش کلان دریافت میکردند، گمان میکنی باز به حال آنان غبطه خواهد خورد و به کسانی که در میان زندانیان محترمتر و مقتدرتر از دیگرانند رشک خواهد برد؟ یا به قول هومر مزدوری در مزرعهی دهقان تنگدستی را بر آن زندگی و آن پندارهای واهی ترجیح خواهد داد؟
گفت: گمان میکنم تحمل هر رنجی را بهتر از آن زندگی خواهد دانست.
گفتم: اگر به زندان باز گردد و برجای پیشین خود بنشیند، آیا به سبب انتقال از روشنایی به تاریکی باز چشمهایش تیره نخواهند شد؟
گفت: البته تیره خواهند شد.
گفتم: و اگر در آن حال که چشمش به تاریکی خو نگرفته است و به دیدن هیچ چیز قادر نیست، بخواهد مانند دیگر زندانیان دربارهی سایهها سخت بگوید، آیا زندانیان ریشخندش نخواهند کرد و نخواهند گفت که چشمهای او به سبب بیرون شدن از غار فاسد شدهاند و بنابراین صعود به عالم روشنایی کار بیفایده و ابلهانه است؟ و اگر بخواهد زنجیر از پای آنان بگشاید و از زندان آزادشان کند، کمر به کشتن او نخواهند نبست؟
گفت: تردید نیست که او را خواهند کشت.
گفتم: گلاوکن گرامی، این تمثیل را با مطالبی که پیشتر گفتیم تطبیق کن...»
آنچه تا اینجای این مقاله آمد، سرآغاز کتاب هفتم از رسالهی «جمهوری» افلاطون بود با عنوانِ «تمثیل غار» در گفتوگوی میان سقراط و گلاوکن.
مراد از آوردن این گفتوگو در ابتدای مقاله که میتوانست با یک ارجاع در پاورقی خاتمه یابد، ورود به سطوحی از مفاهیم بنیادی بحث بود و از آنرو که تجربه گواه است، بسیارند افرادی که زمان و اهتمام رجوع به ماخذ را ندارند، روا و به جا بود که این مدخل را در ابتدای بحث بخوانیم تا به مقصودمان، که همان «ماهی سیاه کوچولو» است برسیم.
از عنوان مقاله هم پیداست که موضوع آن، ماهی سیاه کوچولو، قصهای مشهورتر از نام نویسندهاش، صمد بهرنگی است که برای کودکان و نوجوانان نوشته شده اما در گذر زمان، خود به تمثیلی عمیق و جذاب برای ما ایرانیان بدل شده است.
جملهیی هم از فردریش ویلهلم هگل بر پیشانی مقاله آمده است، که سرنمون بحث مفصل او در «پدیدارشناسی روح» است. آنجا که در ادامهاش میافزاید: «انسانِ نادان آزاد نیست، چراکه آنچه در برابرش قرار دارد جهانی بیگانه است، چیزی بیرون از وی، چیزی دور ولی در معرض دید که وی بدان وابسته است، بدون اینکه این جهان بیگانه را برای خود سازد و، در نتیجه بدون آنکه آن را خانهی خویش، ]یا [چیزی از آن خویش بداند.»
در همین دو ارجاع پیداست که از افلاطون تا هگل، هر دو فیلسوف با بیش از دو هزار سال اختلاف زمانی، با تمرکز بر نادانی انسان، بحث نظری و فلسفی عظیمی را بنیاد نهادهاند. در حالی که چنین ایدهای نه در هگل به پایان رسیده و نه از افلاطون یا سقراط آغاز شده است و قرنها پس از هگل، معلم جوانی در مرکز آذربایجان ایران شاید بیاینکه هگل را بشناسد یا جمهوری افلاطون را خوانده باشد، نادانی و جهل را جوهر شناخت و ادراک بنیان اندیشهی خود قرار داده و به زبانی فهمپذیر برای کودک و نوجوان، آنرا در قصهیی ساده گنجانده است. در واقع به این اعتبار میتوان هستهی اندیشهی بهرنگی را در داستانِ ماهی سیاه کوچولو، در بحث بینالاذهانیِ نادانی و جمودِ فکری و عوارض آن و نتایج تلاش برای برون رفت از آن در زندگی بشر بازشناسی کرد. اما پیرنگ قصه بر روی روشِ زندگی و حق انتخاب استوار شده است. و این حق انتخاب در تعارض با سنتها و عادات صُلبی قرار میگیرد که تاوان مقابله با آن مرگ است. این مرگ در این قصه دوبار برجسته میشود. یکی در ارتباط با روشنفکر یا روشننگر یعنی همان حلزون پیچپیچی که این سو و آن سو حرفهای خطرناک میزد و شاید یادآور سقراط است؛ و دیگری به صورتی نمادین در ماهی سیاه کوچولو به عنوان قهرمان داستان. کسی که به تعبیر ایمانوئل کانت با خروج از نابالغیِ به تقصیر خویشتن در برابر ناتوانی در به کار گرفتن فهم خود بهپا خاست.
جویبار یا آبباریکهی محل زندگی ماهی سیاه تمثیل شهر است. شهری که برساخت انسانها است. شهری که در سلطهی یک جهانبینی بسته و انقیاد است. و ماهیانی که با باورهای کهنه و منجمد خود در برکه زندگی میکنند، انسانهای نابالغ و تحت انقیاد درون شهرها هستند. انسانهایی که باید باور داشته باشند زندگی همینی است که اینجا در جریان است. انسانهایی که کانت آنان را آدمیان نابالغِ خودخواسته یا «نابالغانی به تقصیرِ خویشتنِ خود» مینامد و در مقالهی «روشننگری چیست» در تعریف وضعیت آنان مینویسد: «نابالغیْ ناتوانی در به کارگرفتن فهم خویش -بدون هدایت دیگری- است. به تقسیر خویشتن است این نابالغی، وقتی که علت نه کمبود فهم، بلکه کمبود اراده و دلیری در بهکار گرفتن آن باشد.»
کانت ریشهی این نابالغی را هم اینگونه شرح میدهد: «تن آسایی و ترسوییست که سبب میشود بخش بزرگی از آدمیان، با آنکه طبیعت آنان را دیرگاهی است به بلوغ رسانیده و از هدایت غیر رهایی بخشیده، با رغبت همهی عمر نابالغ بمانند و دیگران بتوانند چنین ساده و آسان خود را به مقام قیم ایشان برکشانند. نابالغی آسودگیست.»
ماهی سیاهِ بهرنگی اما در یک صبح زنجیرهای غار را میگسلد. در برابر سایرین شجاعانه میایستد و پشت به غار میکند و به سوی روشنایی به راه میافتد. دلیرانه فهم خویش را به کار میگیرد و گام در مسیر روشننگریِ کانتی مینهد.
و چنانچه میدانید و اشارتی هم شد، بهرنگی همزمان توجهی به یک فرد روشننگر غایب از منظر خواننده دارد که ریشه یا بذر آگاهی در ذهن ماهیان کوچک از اوست اما ماهیهای اسیر در زنجیر ساکن غار سخنانش را خطرناک میشمارند تا اینکه یک شب با ترس از وجود او در کنار فرزندانشان و حرفهایی که میزند، با یک توطئهی هماهنگ، به حیات او پایان میدهند. در واقع حلزون کتابخوان و روشننگر قربانی نادانی و انقیاد فکری غارنشینان یا همان پیرماهیان برکه میشود.
ماهی سیاه نیز در همان ابتدای راه و در گام نخست از تلاش برای خروج از زندگی بدی که در برکهی کوچک دارد، توسط ماهیان تهدید میشود طوریکه یکی از پیرماهیها خطاب به او میگوید: «خیال کردهای به تو رحم میکنیم؟» و دیگری میگوید: «تا کارش به جاهای باریک نکشیده، بفرستیمش پیش حلزون پیره.»
تا اینجا خواننده میتواند متوجه بلوغ فردی و دلیری در ماهی سیاه شود که آغاز یک تحول در زندگی او را آشکار میسازد. تحولی که به مرور از او یک قهرمان تنها میآفریند که بر علیه سوژهی منقاد بودن و همچنین علیه عادتوارههای زیست بیمقدار و یکنواخت ماهیانِ برکه طغیان میکند اما در سویهی دیگر، ماهی سیاه با سخنان خود بد بودن آن زندگی یکنواخت و فاقد ارزش و هرگونه امکان رشد و تغییر را روشن میسازد و اینجا با اعتراض خود به آن گزینگویهی تئودور آدورنو در انتهای بند 18 زیر عنوان پناهگاه بیخانهگان در کتاب «اخلاق صغیر» نزدیک میشود که مینویسد: «زندگی نادرست را نمیتوان درست زیست»، یا در ترجمهی دیگر: «زندگی بد را نمیتوان درست زیست.»
ماهی سیاه به مادرش میگوید: «من دیگر از این گردشها خسته شدهام. ممکن است فکر کنی که کسی این حرفها را به من یاد داده اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفتهام. مثلاً این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند.»
در زندگی ترسیم شده برای ماهی سیاه کوچولو به عادتوارههایی اشاره میشود که نمایانگر فرماسیون جامعه و طبقهی اجتماعی ماهی سیاه و مادرش است. آنها در کنج تخته سنگی که خزه آنرا پوشانیده در محدودهیی مشخص از باریکه جویباری زندگی میکنند. او تنها بازمانده از ده هزار تخمیست که مادرش به دنیا آورده. در همسایگی این خانواده پیرماهیهایی با افکار تحت انقیاد و ارتجاع زیست میکنند که در طول روز در یک محدودهی تنگ همچون قفس پرندگان بارها از این سو به آنسو میروند و بازتکرار میکنند چرخهی گردش بیپایان خود را تا روز را به شب رسانند. ماهی کوچولو حتی برای دیدن ماه در شب اجازه و اختیاری از خود ندارد چرا که مادر او را وادار به خواب میکند.
آدورنو در بند 18 کتاب مینویسد: «وضعیت ناگوار زندگی خصوصی با نگاه به صحنهی رویدادِ آن معلوم میشود. سکنا گزیدن در خانه، امروز در آن معنای رایجش غیرممکن است. خانههای سنتی که در آن بزرگ شده بودیم، دیگر حالتی تحمل ناپذیر یافتهاند. هر نشانهای که از آسایش در آنها بود در راه خیانت به دانش به مصرف رسیده است. در هر سر سوزن سرپناه، بویِ نایِ منافع مادی رسوخ کرده است. بناهای کارآمد و مدرن که برمبنای یک لوحِ خالی طراحی شدهاند، قفسهایی برای زندگی است که متخصصان برای افراد بیسلیقه ساختهاند و با تاسیسات کارخانه که راه گم کرده و تبدیل به میدانگاههای مصرف شدهاند، فاقد هر زمینهی ارتباطی با ساکنان خوداند. حتا دلتنگی برای زندگی مستقل -که از هر نظر بیتاثیر شده است- در آنها به باد فنا رفته است.»
آدورنو برای تعریف زندگی درست در یکی از درسگفتارهای تجمیع شدهاش در کتاب «مسائل فلسفهی اخلاق» میگوید: «تنها چیزی که شاید بتوان گفت این است که زندگی خوب در روزگار ما عبارت است از مقاومت در برابر شکلها و قالبهای زندگیِ بد که دستشان برای پیشروترین اذهان رو شده و به دقت موشکافی شده است.»
در همین ارتباط ادورنو در جای دیگر از درسگفتارهای خود برا ایدهای بسیار رادیکالتر دست میگذارد و میگوید: «ما شاید ندانیم خیر مطلق چیست یا هنجار مطلق چیست، یا شاید حتا ندانیم که انسان چیست، یا حتا بشری بودن یا بشریت به چه معناست؛ ما تنها به روشنی میدانیم که چه چیز غیر بشری یا غیر انسانی است. به زعم من جایگاه امروزی فلسفهی اخلاق را باید بیشتر در محکوم کردن انضمامی آنچه غیر انسانیست جست.»
در نگاه دقیقتر به دیدگاه و کنشن ماهی سیاه کوچولو، میتوانیم انطباق اندیشگی این قهرمان تنها را با آنچه آدورنو در فلسفهی اخلاق -به عنوان تلاش برای رسیدن به زندگی خوب با ایستادگی در برابر زندگی بد- توصیف میکند، مشاهده کنیم.
در ادامهی مسیر، زمانی که ماهی سیاه با کفچهماهیها روبرو میشود، با زیست نخوتانگیز و در عین حال بیهودهی موجوداتی آشنا میشود که هیچ چیز و هیچکس را جز خود نمیبینند. یا آن سخت پوستی چون خرچنگ که میتوانست با نیرنگ و خدعه، مهمترین تهدید پیش روی قهرمان کوچک باشد، میبینیم خرچنگ به آنی در زیر پای جانوری دیگر به درون شنهای رودخانه فرو میرود که زمینهمندی کافی را برای تفسیر ضعیف و آسیبپذیر بودگی منبعِ شرّ به دست میدهد. و یا مشاهدهی آهوی زخمی را میتوان تمثیلی از صیدِ زیبایی توسط نازیبا بازخوانی کرد.
همچنین علاوه بر دانایی که زمینههایی خوبی برای تبلور آن در ماهی سیاه در قصه وجود دارد، توانایی هم برای ماهی سیاه به سبب آشنایی با مارمولک حاصل میشود و این با او با مسلح شدن به خنجر، در واقع از توانایی تکنولوژیکی هم بهرهای میبرد. در حقیقت با وسعت بخشیدن به میدان کنشِ ماهی کوچولوی داستان، شرایط مناسب برای ظهور و تبلور و رشد قهرمان فراهم میشود. همزمان نادانی و کودنبودگی برخی همنوعان به طور همعرض مورد توجه قرار میگیرد. در یک بازنمایی و در مواجههی قهرمان با مرغ سقّا که میتواند به عدم و نابودی او منتهی شود، این خطرِ جهالت و انقیاد همنوعان است که میتواند قهرمان را به ورطهی نابودی بکشاند؛ آنجا که همراه با چند ماهی کوچک دیگر در کیسهی مرغ سقّا گرفتار میشود. میبینیم در این دامگه بلا، همنوعان با تشبث و عجز و لابه، حاضر میشوند حتی در برابر شنیدنِ وعدهی آزادیِ خود، ماهی سیاه کوچولو را خفه کنند. در واقع گفتوگوی سهجانبه میان ماهی سیاه، دیگر ماهیها و مرغ سقّا به صحنهای تاثیرگذار و پداگوژیک بدل میشود. مفهومی که در تاریخ ایران به اشکال مختلف و به فراوانی یافت میشود. تسلیم افراد سستعنصر در برابر مستبد که به مرگ قهرمان و تمام آرزوها و انگارههای جمعی و سرمایههای بزرگ ملی و زایش تراژدی ختم میشود.
در این نقطه ماهیهای ریز بازیِ فریب و نیرنگ مرغ سقّا را میپذیرند؛ اما هوشمندی قهرمان است که او را پیش از آنکه به دست خودی نابود شود، نجات میدهد و در عوض فریبخوردگان به کام مرگ فرو میغلتند و اینبار ماهی سیاه با سلاحش کیسهی گلوی مرغ را میدرد و باز به راهش ادامه میدهد تا که به دریا میرسد.
در این دقیقه که ماهی سیاه پس از فراز و نشیبها و تجارب و مخاطرات فراوان به دریا رسیده است با خود میاندیشد: «مرگ خیلی آسان میتواند الآن سراغ من بیاید، اما من باید تا میتوانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم، البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم -که میشوم- مهم نیست، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...»
در اینجا میتوان علاوه بر بازخوانی قدرت رهایی بخشی در اندیشهی ماهی سیاه، پیدایش زمینههای تبلور و بسته شدن نطفهی ایدهی بزرگتری از جنس قدرتمند کهنالگوها را در اندیشهی قهرمان بازشناسی کرد. این دقیقهی تشکیل ایدهی میل به نامیرایی است که ماهی سیاه کوچولو با علم به خطر نابودی از میل باطنی به نامیرندگی و نه جاودانگی یا ابدیت، با خود به گفتوگوی درونی یا کنارگویی مینشیند.
هانا آرنت در کتاب «وضع بشر» در انتهای فصل اول زیر عنوان «ابدیت در برابر نامیرندگی» با تمایزگذاری بر این دو عبارتِ ظاهراَ همگون، با رجوع به تمثیل غار افلاطون مینویسد: «تنها نزد افلاطون است که دغدغهی آنچه ابدی است و زندگی فیلسوف ذاتاَ متناقض و متعارض با اهتمام به نامیرندگی شیوهی زندگی شهروند، ]زندگی سیاسی[ تلقی میشود.»
آرنت در شرح و بسط این ارجاع نظری خود مینویسد: «تجربهی فیلسوف از آنچه ابدی است، که به نزد افلاطون (ناگفتنی) و به نزد ارسطو (عاری از کلام) بود، بعدها در تعبیر پارادوکسگونهی (اکنونِ پایدار) به قالب مفهوم درآمد، تنها بیرون از قلمرو امور بشری و خارج از تکثر انسانها ممکن است، و این چیزی است که از تمثیل غار در جمهوری افلاطون درمییابیم. در این تمثیل، فیلسوف، که خود را از غل و زنجیری که وی را به همقطارانش میپیوست رها ساخته است، به عبارتی، در«تفرّد» کامل غار را ترک میکند بیآنکه دیگران همراه او یا در قفای او رهسپار شوند. به تعبیر سیاسی، اگر مردن همان «بیرون شدن از جمع انسانها» باشد، تجربهی آنچه ابدی است نوعی مرگ است، و یگانه چیزی که آنرا از مرگ واقعی متمایز میکند این است که چنین مرگی قطعی و نهایی نسیت زیرا هیچ موجود زندهای نمیتواند دیرزمانی آن را تاب آورد. و این دقیقاَ همان چیزی است که ]زندگی وقف نظر[ را از ]زندگی وقف عمل [ در تفکر قرون وسطی متمایز میسازد. با این حال، این امر بسیار مهم است که تجربهی آنچه ابدی است، در تقابل با تجربهی آنچه نامیراست، تطابقی با هیچگونه فعالیتی ندارد و ممکن نیست به هیچ فعالیتی بدل شود، زیرا آشکار است که حتی فعالیت تفکر، که به وسیلهی کلمات در درون خویشتنِ فرد جریان مییابد، نه فقط ترجمانی نابسنده از این تجربه است بلکه خودِ این تجربه را میگسلد و زایل میکند. »
در این مرحله است که قهرمان دیگر بار و این بار به دام مرغ ماهیخوار میافتد. گویی که در اینجا قهرمان به نقطهی پایان ماموریت رسیده باشد، با وجودی که با ترفند و مکر و تدبیر، خود را از طعمهی جوجههای مرغ ماهیخوار شدن میرهاند، اما درپی نجات یا فرار ناکاماش، در هجوم دیگربارِ مرغ ماهیخوار بیدرنگ به کام او فرو میافتد. در همین جاست که قهرمان تصمیم نهایی خود را میگیرد. ابتدا نجات ماهی کوچکِ نالانِ درون معدهی مرغ ماهیخوار و سپس نجات تمام ماهیان دریا از وجود این شرِ بزرگ و شاید نجات ماهیان از شرِ لویاتان! اینبار قهرمان ولو به بهای نابودی خویش، دست به نابود کردن منشاء وحشت و کابوس تمام ماهیان دریا، یعنی مرغ ماهیخوار میبرد. و در پایان این مرغ است که از اوج آسمان به عمق دریا سقوط میکند و از بین میرود در حالی که پس از این اتفاق یعنی نابودی مرغ ماهیخوار به توسط قهرمان، دیگر نه ماهی کوچکِ نالان نجات یافته و نه سایر ماهیانِ دریا از سرنوشت ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری به دست نمیآورند.
میبینیم در این قصهی کوتاه کودکانه، ماهی کوچکی که با اتکا به قوهی فهم خود، نخست آزادی فکری خود را به دست میآورد، در یک مسیر آبراهیِ جاری بر روی زمین، یک والایش و فرّهی تکین و ستبری را تجربه میکند، به صنعت و تکنولوژی مسلح میشود و به یک قهرمان بدل میشود. قهرمانِ کوچک و آسیبپذیری تنها که بیتوجه یا شاید ناامید به امکان شکلگیریِ کنشِ جمعی ، خود خطر میکند و با ذهنی هوشیار با صعود به جایگاه قهرمان، قدرت و آن نامیرایی فضیلتآمیز افلاطونی را نیز به دست میآورد.
آدورنو در مقدمهی اخلاق صغیر مینویسد: «بقای ذهن تنها وقتی به حقیقتش دست مییابد که خود را در تجزیهی مطلق کشف کند. ذهن نیرویی نیست که به مثابهی یک پوزیتیو از امر نگاتیو روی بگرداند. همچون وقتی ما از چیزی که یاوه یا نادرست میخوانیم، دور میشویم و به سراغ چیزی دیگر میرویم؛ تنها وقتی که ذهن رو در رو به نگاتیو نگاه کند، و در آن کاشانه کند، تبدیل به یک قدرت میشود.»
به عنوان نتیجهگیری از آنچه بیان شد، میتوان گفت آن نجات و رستگاری خود و رسیدن به خیر همگانی میسر نیست مگر با رَستن از بندها و قیدهای ذهنی و عینی؛ جز با گسستن زنجیرهای غار و جز با پشتکردن به نابالغی به تقصیر خویشتنِ خود. و باز به نعبیر کانت: «برای دستیابی به روشننگری به هیچ چیز نیاز نیست مگر آزادی؛ تازه آن هم به کمزیانترین نوع آن، یعنی آزادی کاربرد عقل خویش در امور همگانی به تمام و کمال.»
پانویس:
. افلاطون. ۱۳۵۳، جمهوری. محمدحسین لطیفی، تهران: چاپخانه خوشه
. داستان ماهی سیاه کوچولو یکی از داستانهای صمد بهرنگی است که توسط کانون پرورشی کودکان در سال 47 با تصویرگری فرشید مثقالی به چاپ رسید و کتاب برگزیدهی کودک در همان سال شد و جایزهی نمایشگاه کودک در بلون ایتالیا و دیپلم افتخار جایزهی دوسالانهی براتسیلاوای چکاسلواکی برای تصویرگری کتاب کودک را در سال 1969برنده شد.
. استرن، رابرت. ۱۳۹۶، هگل و پدیدارشناسی روح، ترجمه محمد مهدی اردبیلی و سیدمحمد جواد سیدی، تهران: ققنوس.
(به یک اعتبار میتوان این عبارت را درون هستهی نظام یا دستگاه اندیشندگی او بازشناسی کرد که استرن در کتاب هگل و پدیدارشناسی روح با راهنمایی مخاطبان برای فهم این دستگاه فکری دشوار تفسیری روشنگر برای مخاطب ارایه کند و مترجمان فارسی این کتاب سعی کردهاند با ترجمهی دقیق و پروسواس خود مخاطب ایرانی را تا جای ممکن یاری کنند تا خطاهای ترجمههای پیشین در درک نظام فکری هگل را جبران کنند.)
. way of life
. right to choose
. ذکر دو نکته در این پاورقی جایز و شاید لازم است. اول اینکه با مختصری توضیح میتوان این نوشتار را از اتهام تلاش برای ستایش صمد بهرنگی رهانید. نویسندهی این متن بر این دقایق و نقدها واقف است که روستاییگرایی و خلقگرایی صمد بهرنگی در سایر آثارش که بهویژه در مقالات و دیدگاههای انتقادی او نمود بارزی داشت، باعث شده است آثار او واجد اشکال و ایراداتی باشد که در مواردی برخی منتقدان بدون آشنایی کافی با آثارش، به راحتی او را نفی یا ترد کنند و یا برخی منتقدان او را اسیر پوپولیسم ادبی برشمارند؛ اما اینجا بحث نه بر محور بررسی افکار صمد بهرنگی، که صرفاً حول ایده و مفاهیم محوری داستان ماهی سیاه کوچولو میگردد. بنابر این مقالهی حاضر کمترین ارتباطی را با نقد نویسنده و آثارش ندارد. دوم اینکه در این لحظه، این مقاله را میتوان طرح بحثی برشمرد که در آینده با شرح و بسطی بیشتر و وسیعتر همراه با نگاهی به تصویرگری فرشید مثقالی و اهمیت و نقش آن در به شهرت رسیدن داستان، تقویت و تکمیل خواهد شد تا شاید در قالب یک کتاب ارایه شود. و بیشک نظرات و انتقادات ارزشمندی که از سوی خوانندگان میرسد، میتواند راهگشا و منیر این تلاش باشد و نویسنده امید زیادی به دریافت نقد و نظرات خوانندگان ارجمند دارد.
. کانت، ایمانوئل. ۱۳۹۸، روشننگری چیست، روشنیابی چیست؟ (مجموعه مقالات)، گردآورنده: ارهارد بار. ترجمه سیروس آرینپور، تهران: آگاه
. همان
. habitus
. aphorism
. آدورنو، تئودور. ۱۳۸۴، اخلاق صغیر. ترجمه حمید فرازنده، تهران: نقش خورشید
. wrong life cannot be lived rightly
. همان
. آدورنو، تئودور. ۱۳۹۶، مسائل فلسفهی اخلاق. ترجمه صالح نجفی و علی عباسبیگی، تهران: هرمس
. همان
. منظور از صید زیبا توسط نازیبا ارجاع به گفتوگوی سقراط با هیپیاس در رسالهی هیپیاس «زیبا» است که کنکاشی است میان آن دو فیلسوف برای پاسخ دادن به پرسشِ زیبا چیست.
. archetypes
. aside
. آرنت، هانا. ۱۴۰۰، وضع بشر. ترجمه مسعود عُلیا، تهران: ققنوس
. bios politikos
. arrheton
. nunc logou
. nunc stans
. vita contemplative
. vita active
. همان
. colectiv
. آدورنو، تئودور. ۱۳۸۴، اخلاق صغیر. ترجمه حمید فرازنده، تهران: نقش خورشید
. کانت، ایمانوئل. ۱۳۹۸، روشننگری چیست، روشنیابی چیست؟ (مجموعه مقالات)، گردآورنده: ارهارد بار. ترجمه سیروس آرین پور، تهران: آگاه
. samsara
(چرخهی ابدی بیآغاز و بیانجام زندگی که در برخی آیینهای بودایی و هندوئیسم بر آن اعتقاد دارند.)
منابع:
آدورنو، تئودور. ۱۳۸۴، اخلاق صغیر. ترجمه حمید فرازنده، تهران: نقش خورشید
-آدورنو، تئودور. ۱۳۹۶، مسائل فلسفهی اخلاق. ترجمه صالح نجفی و علی عباسبیگی، تهران: هرمس
-آرنت، هانا. ۱۴۰۰، وضع بشر. ترجمه مسعود عُلیا، تهران: ققنوس
-افلاطون. ۱۳۵۳، جمهوری. محمدحسین لطیفی، تهران: چاپخانه خوشه
-کانت، ایمانوئل. ۱۳۹۸، روشننگری چیست، روشنیابی چیست؟ (مجموعه مقالات)، گردآورنده: ارهارد بار. ترجمه سیروس آرین پور، تهران: آگاه
-استرن، رابرت. ۱۳۹۶، هگل و پدیدارشناسی روح، ترجمه محمد مهدی اردبیلی و سیدمحمد جواد سیدی، تهران: ققنوس
ارسال نظر