قصه سینمایی محمد
جعفر توزنده جانی
آن سالها که من دبستانی بودم، نیشابور سه تا سینما داشت؛ ایران، آسیا و خیام. سینما ایران از صبح زود باز بود. سینما آسیا دیرتر باز میکرد و سینما خیام هم معمولاً بعدازظهرها فیلمهایش را نمایش میداد. من هم که سینمارو قهاری بودم هر سه سینما را میرفتم.
وقتی از روستایمان(همتآباد) به نیشابور میرفتم، تا به تماشای فیلمهای هر سه سینما را نمیرفتم به ده برنمیگشتم. چیزی که بیش از همه مرا به خودش جذب میکرد نمایش پیشپرده فیلمهای آینده بود. این پیشپردهها گاهی برایم از خود فیلمها جذابیت بیشتری داشت. جلو ورودی سینما هم یک ویترین کوچک بود که عکس فیلمهای آینده را گذاشته بودند. تابستان سالی که کلاس پنجم بودم، سیما ایران پیشپرده یک فیلم گانگستری را پخش میکرد که پر از بزنبزن و تیراندازی بود. اسمش را یادم نیست، اما آنونس(پیشپرده) آن عالی بود. خیلی دلم میخواست زودتر این فیلم را ببینم، اما هرچه انتظار کشیدم فیلم را روی پرده نبردند. همان دوران آقاجانم از رفسنجان برگشت. او توی شرکتی کار میکرد و آمده بود ما را همراه خود به تهران ببرد. فکر کنم اواخر خرداد بود که حرکت کردیم.
در تهران مادر به همراه هادی و رضا و حمید(برادرهایم) در خانه داییام ماندند و من و مهدی و آقاجان بهطرف رفسنجان راه افتادیم. تقریباً دو ماهی آنجا بودیم.
وقتی برگشتیم نیشابور، پیش از هر چیزی میخواستم بدانم سینما ایران آن فیلم گانگستری را روی پرده آورده یا نه. وقتی دیدم توی ویترین عکسهایش نیست فهمیدم فیلم را نمایش دادهاند. خیلی ناراحت شدم. یک روز دوستم، محمد را توی کوچه دیدم. او هم مثل من سینما را دوست داشت و عاشق فردین بود. وقتی در مورد آن فیلم گانگستری سؤال کردم گفت فیلم را یک ماه پیش نشان داده بودهاند.
- چطور بود؟
- عالی!
- برام تعریف میکنی؟
- خرج داره
- یعنی چی خرج داره؟
- تو وقتی میری سینما هیچی نمیخوری؟
توی سینما خیلی چیزها میخوردم، بیشتر از همه شیرینی زبان را دوست داشتم. مخصوصاً آنهایی که خیلی بزرگ بودند و داخل سینما میفروختند. اما آن لحظه فقط دو تا شکلات کام داشتم. دادم به محمد. رفتیم گوشهای نشستیم. محمد شکلات کام را توی جیبش گذاشت.
- نمیخواهی بخوری؟
- بعداً میخورم.
و شروع کرد به تعریف کردن فیلم. اول با دهانش آهنگ فیلم را نواخت و بعد قصه را تعریف کرد، اما حیف که خیلی کم تعریف کرد. بعد از اینکه کمی از فیلم را تعریف کرد بلند شد و گفت میخواهد برود.
- کجا؟ بقیهاش چی شده؟
- کاردارم. بقیهاش باشد برای دفعهی بعد. دفعهی بعد یادت باشه دستخالی نیایی. این دو شکلات کام خیلی کم بود.
بعد هم مثل جت دوید و رفت. چه زود هم غیبش زد انگار دیوی باشد که به آسمان تنوره کشیده باشد. روز بعد یک بسته آدامس «خروسنشان» برایش بردم. این بار خودم رفتم داخل کوچهشان و زیر درختهای توت نشستیم. تا آدامس را دادم شروع به تعریف ادامه فیلم کرد. این دفعه بیشتر تعریف کرد و حتی بهتر از دفعهی قبل. صحنههایی که تعریف میکرد پر از بزنبزن و تیراندازی بود. خوب هم بلد بود با دهانش صدای تیراندازی دربیاورد. گاهی هم هفتتیر خیالیاش را که انگشتش بود میگرفت طرف من بنگی میکرد و میگفت:«تو مردی»! یکبار هم وادارم کردم خودم را بیندازم زمین و لباسم خاکی شد. صدای هنرپیشهها را هم خوب درمیآورد. طوری تعریف میکرد که انگار من نشستهام جلو پرده سینا اما حیف که درست وقتی رسید جایی اصلی و جذاب فیلم، آن را قطع کرد، از جا بلند شد و گفت:«دفعه بعد چیز بهتری بیاور»!
دفعه بعد برایش بیسکویت «پتیبور» بردم که خیلی هم گران بود. وقتی بیسکویت دستش دادم مثل دفعه قبل نخورد و این بار بیشتر از دفعهی قبل برایم از قصه فیلم گفت. داستانش خیلی جذاب بود، اما حیف که درست جای خوب فیلم، داستانش را قطع کرد و گفت باید برود کار دارد.
فکر میکنم یکهفتهای طول کشید که تعریف کردن قصه فیلم تمام شود. هر بار به هزار و یک بهانه از مادر پول میگرفتم، برای محمد چیزی میخریدم و برایش میبردم، اما او ناز میکرد. میگفت وقت ندارد. باید التماس میکردم که برایم ادامه فیلم را تعریف کند.
سرانجام فیلم به پایان رسید. عجب پایان قشنگی هم داشت. خیلی لذت بردم. انگار رفتهام سینما و خودم فیلم را دیدهام هرچند برایم خیلی گران تمام شد؛ شاید به اندازه سه بلیت سینما. بعد هم منتظر ماندم تا سینما ایران دوباره فیلم را روی پرده بیاورد. گاهی یک فیلم را یکی دو ماه بعد دوباره نمایش میدادند.
در این مدت متوجه شدم محمد هر چه از من میگرفت برای کس دیگری میبرد. برای کی؟ برای دختری که کمتر پسری بود که از او خوشش نیاید. توی مدرسه پدر همه را درمیآورد اما پسرها در مقابلش مثل موش بودند از بس خوشگل و زیبا بود.
اما پرده آخر
بالاخره سینما ایران فیلم را دوباره نمایش داد. هنوز که هنوز است یادم نمیآید اسم فیلم چه بود. من از صبح زود وقتی هنوز سینما باز نبود جلو در بودم. بلیتفروش و کنترلچی من را میشناختند. زودتر از همه رفتم داخل سالن نشستم و هی چشم به بالا داشتم که ببینم پروژکتور کی روشن میشود. سرانجام انتظار به پایان رسید و فیلم شروع شد. از همان اول حیرتزده شدم. این چه فیلمی بود که من روی پرده میدیدم؟ هیچ شباهتی به آنچه محمد تعریف میکرد نداشت! اصلاً فیلم خوبی نبود؛ اما از کسی که آنونس فیلم را درست کردهبود بدجوری گول خورده بودم. بهزحمت تا پایان فیلم نشستم. به پایان فیلم که رسیدم با ناراحتی از سینما بیرون آمدم. حیف پولی که برای بلیت دادم. بین راه که سوار مینیبوس بودم و به روستایمان همتآباد برمیگشتم همهاش به چیزهای که محمد تعریف کرده بود فکر میکردم. محمد به قول خودم خیلی چاخان میکرد اما فکر نمیکردم اینقدر قصه گوی خوبی باشد. وقتی رسیدم همتآباد یکراست رفتم سراغش و گفتم:
- محمد یکدفعه دیگه قصه فیلم را برایم تعریف میکنی؟
خندید و گفت:
-خرج داره! خوردنی چی داری؟
محمد چوبداری در جریان فتح خرمشهر شهید شد.
(2) نظر
مهناز نودهی
خیلی عالی بود،منو برد به خاطرات کودکیم ،منم خیلی به سینما علاقه داشتم،
یاسمن بلوری
باسلام و درود باسپاس از آقای توزندهجانی برای خاطرهی بسیار جذابی که برایمان تعریف کردند. حقیقتا قصهی قشنگی بود و لذت بردم باسپاس