دنیای هیربل: ناشناخته از آسایشگاه کودکان
هیربل دلش میخواست خانهای برای زندگی کردن داشته باشد و در پناه خانوادهای زندگی کند. او نمیدانست چرا بزرگترها او را نمیپذیرند. آنها او را ناسازگار، خنگ و خطرناک میدانستند. به نظر هیربل او هیچکدام از این چیزها نبود. او تلاش میکرد زندگی در آسایشگاهها را یاد بگیرد و به آن عادت کند. چیزی که بیشتر از یاد گرفتن درسهای مختلف، نیاز داشت.
آسایشگاه کودکان، در واقع جایی برای نگهداری بچههایی بود که از آسایشگاه فرار کرده یا والدین، پدرخوانده و یا مادرخواندهشان با آنها بدرفتاری کردهاند. بچههایی که اصلاً پدر و مادر نداشتند و یا ولگرد بودند. هیربل در چنین دنیایی زندگی میکرد. در واقع او مشتری همیشگی آسایشگاهها بود. چون او بیماری لاعلاجی داشت که باعث میشد خلقو خوی آرامی نداشته باشد. او همیشه سردرد داشت. چیزها را خوب یاد نمیگرفت و جثهاش به سن و سالش نمیخورد. روی جثهی کوچکش سری بزرگ داشت که او را برای فرزندخواندگی خوشایند نمیکرد.
همه او را خنگ و ناسازگار میدیدند. در صورتی که هیربل اصلاً خنگ نبود. فقط دنیای درون او برای همه ناشناخته بود. هیربل نمیتوانست توضیح دهد چرا از بعضی چیزها خوشش نمیآید و در عوض مجبور میشد داد بزند. هیربل صدای خوبی داشت و وقتی آواز میخواند همه صدای او را دوست داشتند.
شناختن دنیای عجیب هیربل و آسایشگاههایی که کودکان بدسرپرست یا بیسرپرست را پوشش میدهند میتواند دنیای نوجوانان کتابخوان را توسعه دهد. چرا که اغلب خرید کتاب برای نوجوانانی مقدور است که دستکم متعلق به جامعهی متوسط باشند. شاید آنها هرگز ندانند که در گوشه گوشهی دنیا کودکان بدسرپرست چطور زندگی میکنند و چه دغدغههایی دارند. نویسنده تلاش میکند با رساندن صدای هیربل به جهان، رواداری دیگران را نسبت به چنین کودکانی برانگیزد.
چیزی که هیربل بیشتر از همه نیاز دارد حضور در جمع کسانی است که او را دوست داشته باشند و یا بپذیرند. هر چند توی آسایشگاه یکی دو نفری هستند که او را دوست دارند اما به نظر میرسد این کافی نیست. هیربل هرگز نتوانسته در شرایطی امن به خانوادهای تعلق داشته باشند و شاید این موضوع، بیشتر از هر موضوع دیگری او را ناامید کرده و به دام بیماری انداخته است.
هیربل نمیتواند روی یک موضوع تمرکز کند. او احساس میکند به یادگیری بعضی چیزها اصلاً نیازی ندارد. در عوض او خیلی چیزها را یاد گرفته. مثل اینکه چطور با زندگی در آسایشگاههای مختلف کنار بیاید و یا چه کار کند که کمتر کتک بخورد. اما همهی این دانستهها در نهایت به او کمک نمیکند که بتواند خانوادهای پیدا کند یا حتی با تظاهر به بیماری، دکتر موردعلاقهاش را وادار کند که او را به خانهاش ببرد.
شاید ماجرای هیربل، به لحاظ ساختار داستانی خیلی پیچ و خم نداشته باشد اما به خوبی زندگی کسلکننده و تکراری و زوایای روح یک کودک بیمار و تنها را نشان میدهد. کودکی که حتی نام واقعیاش را فراموش کرده است و حالا نامی ندارد جز: هیربل.
ارسال نظر